- ۹۴/۱۰/۰۷
- ۱ نظر
پروانه هر روز صبح با دیدن گل زیبایش رمق تازه ای میگرفت...
کنارش مینشست...مست بوی تنش میشد...
زمان گذشت...
گل هایمان دلربایی میکردند و پروانه ها دلدادگی!
دریغ از یک روز که هوا سرد شد!زمستان آمد!گل ها پژمرده شدند ... دیگر عطر سابق را نمیدادند...
هوا سردتر شد!آسمان بارید...گل ها خشک شدند و افتادند...
پروانه ها عاشق تر شدند و دلتنگ تر...شاید هم روزشماری میکردند تا بهار از راه برسد!اما...
نمی آمد!و نمی آمد!و چه خوب حال پروانه ها رو درک میکنم...نمـــــــــــــــــــی آمد!
ولی...
قصه تمام نمیشود...
یک روز در یکی از دشت های صحرا...همان دشت هایی که روزی سبز و خرم بودند...کودکی میان این دیبای سفید نشسته بود...
شمعی روشن کرد...
و قصه آغاز شد!
پروانه ها در سرمای صحرا به دنبال نور شمع می آمدند...بال میزدند...و شمع آب میشد...
شاید شمع میدانست که پروانه ها تاب شعله های سوزان او را ندارند!
شاید از عشق پروانه ها در قصه های کودک چیزی شنیده بود!
شاید میترسید...
از عشق پروانه ها...از عشقی که قرار بود در شعله کشیدن جاری شود .... میترسید!
شایــــــــــــد...
اما چه کسی پروانه ها را میشناخت؟به جز گل ها...که شاهدانی بودند زیر خروار ها برف!
به راستی چه کسی از عشق پروانه ها خبر دارد؟
قصه تمام نمیشود...
+ رقص یک پروانه در شعله های شمع...
و این جاست که شاعر میگوید"رقصی چنین میانه میدانم آرزوست"
- ۹۴/۱۰/۰۷
رقصی چنین میانه میدانم ارزوست ...
+ چه پست آشنایی :)